عارف قزوینی در سال 1300ه.ق در قزوین به دنیا آمد پدرش ملا هادی از وکلای قزوین بوده و به شغل وکالت اشتغال داشته است عارف صرف و نحو عربی و فارسی و علوم متداوله را در قزوین فرا گرفته و در ادبیات تمرین نموده و علاوه بر این به فرا گرفتن علم موسیقی پرداخته و در این فن مهارتی تام پیدا کرده بود عارف با داشتن صورت دل نشین و آواز خوش علم موسیقی را نیز فرا گرفت . وی در سن 16 سالگی وارد تهران شد و خیلی زود به در بار مظفرالدین شاه راه پیدا کرد بعد از یک سال به زادگاه خویش ( قزوین ) مراجعت نمود و به دختری علاقه پیدا کرد و با وجود مخالفت پدر دختر ، مخفیانه او را یه عقد خود در آورد و هنگامی که پدر دختر با خبر می شود در صدد آزار و اذیت عارف بر می آید عارف قزوینی به رشت می رود و یک سال در آن شهر زندگی می کند و با وجود عشق و علاقه ای که نسبت به همسر خود داشت ناچار به طلاق دادن او رضایت می دهد در سال 1323 ه. ق وارد بیست و سومین بهار زندگی خود می شود که مصادف با آغاز زمزمه نهضت مشروطه نیز بود که در سراسر ایران به گوش می رسید عارف قزوینی که جز وطنش دیگر به هیچ چیز علاقه نداشت ، مشروطه را برای ایران مفید می دانست و برای رسیدن به اهداف خود از هیچ عملی دریغ ننمود ، غزلیات سیاسی و تصنیف های آزای خاهی او به گوش می رسید عارف پس از کسالت های روحی و جسمی فراوان در حالی که دوستانش گرداگرد او جمع بودند به سال 1352 ه.ق جان به جان آفرین تسلبم نمود
بنام آنکه در شانش کتاب است
چراغ راه دینش آفتاب است
مهین دستور دربار خدایی
شرف بخش نزاد آریایی
دوتا گردیده چرخ پیر را پشت
پی پوزش به پیش نام زردشت
به زیر سایه ی نامش توانی
رسید از نو به دور باستانی
زهاتف بشنود هرکس پیامش
چو عارف جان کند قربان نامش
شفق چون سر زند هر بامدادش
پی تعظیم خور شادم به یادش
چو من گر دوست داری کشور خویش
ستایش بایدت پیغمبر خویش
به ایمانی ره بیگانه جوئی
رها کن تا کی این بی آبرویی
به قرن بیست گر در بند آیی
همان به ، دین بهدینان گرائی
به چشم عقل آن دین را فروغ است
که خود بنیان کن دیو دروغ است
چو دین کردارش و گفتار و پندار
نکوشدبهتر ازیک دین پندار
در آتشکده ی دل بر تو باز است
درآ، کاین خانه ی سوز و گدازاست
هر آآن دل که ، نباشد شعله افروز
به حال ملک و ملت نیست دلسوز
در این آتش اگر مامن گزینی
گلستان چون خلیل ، ایران ببینی
در این کشور چه شد این شعله خاموش
فتادی دیگ ملیت هم از جوش
تو را این آتش اسباب نجات است
در این آتش نهان آب حیات است
چنان یک سر سرا پای مرا سوخت
که باید سوختن را از من آموخت
اگر چه از من بجز خاکستری نیست
برای گرمی یک قرن کافی است
چه اندر خاک خفتم زود یا دیر
توانی جست از آن خاکستر اکسیر
به دنیا بس همین یک افتخارم
که یک ایرانی والا تبارم
به خون دل نیم زین زیست، شادم
که زردشتی بود خون و نژادم
در دل باز چون گوش تو و راه
بود مسدود، باید قصه کوتاه
کنونت نیست چون گوش شنفتن
مرا هم گفته ها باید نهفتن
بسی اسرار در دل مانده مستور
که بی تردید بایستی برم گور
نظرات شما عزیزان:
|